سفارش تبلیغ
صبا ویژن


.....من از آن روز که در بند توام آزادم

شنیدین داستان کسایی رو که دیگه حوصله ی هیچی رو ندارن؟؟؟؟
شنیدین داستان کسایی که یه زمانی عاشق یه چیزی هایی بودن ولی الان خالین؟؟؟؟
حکایت منه ...... حکایت من .....
من دیگه دستو دلم به نوشتن نمی ره ....
نمی ره که مطلب کپی پیستی می ذارم...... نمی ره که کم تر به همتون سر می زنم.....
من دیگه حال و حوصله ی این کیبرد و این جا رو ندارم.....
حال و حوصله ی تایپ این چرت و پرت ها رو ندارم....
هر وقت شما ها یه دلیل قانع کننده برای من پیدا کننین من خودم می اپم....

نوشته شده در پنج شنبه 89/5/14ساعت 5:48 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی
اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او
کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او
توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من
نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را
دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام
مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم
می زدی
دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت
کرد:
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
 
صبح فردا چند نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام
مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و
می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام
بدهم


نوشته شده در سه شنبه 89/5/5ساعت 6:47 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ